پیوند من و باباییپیوند من و بابایی، تا این لحظه: 16 سال و 17 روز سن داره
وروجک نیامده من وروجک نیامده من ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

من و وروجکم

مهمانی دوستانه

سلام عزیزکم خوبی ننه جون الهی که خوب باشی دیروز خونه خاله سهیلا  یکی دیگه از دوستام بودیم با بقیه بجز خاله سمانه که رفته خارجه زندگی کنه بازم جای خالی خیلی حس میشد زودتر بیا که خیلی دلتنگتم گلم ...
3 مهر 1392

خواب دیدمت

سلام وروجکم چند شب پیش خواب دیدم که دخمل دارم و از همه قائمش کردم و بهش شیر میدادم خیلی مزه داد اینقدر تو خواب کیف کردم که نمیخواستم بیدارشم و صبح بزور میخوابیدم تا بقیه اشو ببینم ... دیگه دارم کم کم  یقین پیدا میکنم که نی نی من یه دخمل ناز  چون تا حالا چندین بار خواب دیدم که  دخملی وای عاشقتم عزیزم زودتر بیا ....
29 شهريور 1392

داره پاییز میاد

سلام عزیزکم خوبی ننه جون من کخ خوب نیستم هنوز پاییز نیومده من سرما خوردم حالم خراب  پاییز شه چی میشم .... روز ها رو همین طوری خیلی مسخره وار پشت سر میذارم  ... راستی امروز به خاطر دفاعی که مامان بابایی از من در مقابل حرف دیگران کرده بوده خیلی مسرور شدم و حسابی دل شاد شدم  ، میدونی یکی از اقوام فضول که در باره نیومدن شما  هی از مامان بابا سوال میکرده  که چرا اینا بچه دار نمیشن و از این حرفای مزخرف میزده ایشونم اون خانمو رو شسته و اویزونش کرده رو بند خیلی بهم حال داد دمش گرم .....
26 شهريور 1392

شعر

داشتم  تو وبلاگا دور میزدم به این شعر رسیدم به دلم چسبید  عاقبت در یک شب از شبهای دور کودک من پا به دنیا می نهد   آن زمان بر من خدای مهربان نام شورانگیز مادر می نهد   آن زمان طفل قشنگم بی خیال در میان بسترش خوابیده است  بوی او چون عطر پاک یاس ها در مشام جان من پیچیده است آن زمان دیگر وجودم مو به مو بسته با هستی طفلم می شود آن زمان در هر رگ من جای خون مهر او در تار و پودم می شود می فشارم پیکرش را در برم گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش در کنارم زندگی آغاز کن می گشاید نور چشم دیدگان بوسه ها از مهر بر رویش زنم گویمش آهسته ای طفل ...
15 شهريور 1392