خش خش برگ ها
سلام به همه خونندگان عزیزم که خیلی برام محترمید ....
از این چند وقت گذشته بگم که با همسری میرم پیاده روی صبح ساعت شش ونیم میزنیم بیرون و ایشون به اداره میرسونم و بعد خودم میرم پارک و شروع به راه رفتن میکنم ، روزا اول با صورت پف کرده میرفتم احساس میکردم که خیلی ها با تعجب نگام میکنند ولی چاره ایی ندارم میخوام این زندگی و از روزمرگی در بیارم تا به امروز صبح ها مطعلق به من همسری بود تعداد معدودی ادم میدی که بیرونن ولی امروز با کشیدن ساعت ها عقب و شروع روز اول مدرسه خیابونا شلوغ شده بود حتی تو پارک خم پر از ادم بود ...
از این که بگذریم و از چند روز پیش بگم که مامان و خواهری ها خونمون بودند براشون پیتزا درست کردم که فوق العاده شده بود خواستم یه روز خوب داشته باشم ولی اخرش سر دلم لبریز شد از حرف مادری و هوا دلم ابری شد انقدر که تا شب ادامه داشت و مثل همیشه بعدش به خودم بد و بیره گفتم که چرا نمیتونم خود نگه دار باشم و دیگران و ناراحت نکنم ...
به امید روز های خوش پاییزی ...