دعای مادر
سلام عزیزکم مامان خوبی گلم ، پنج شنبه شب مامانی پیشم موند شب و با هم خوابیدیم تا نزدیکای صبح حرف زدیم و قتی حرف شما اومد پیش مامانی میگفت که باید تحملمو ببرم بالا و هی مثال میزد فلانی ببین که چند سال منتظر و فلانی ببین این مشکلو داره و منتظر و یهویی حالم منقلب شد و شروع کردم به گریه کردن ، و مامانی خیلی ناراحت شد منو در آغوشش گرفت و از ته دلش برام دعا کرد که منم مادر بشم ، خدایا دعای مادرم و مستجاب کن الهی آمین ....
الان خیلی ناراحتم که مامانم و ناراحت کردم ، گناه داشت می افته تو فکر کاش جلو ی اشکامو میگرفتم ولی اصلا دست خودم نبود همین جوری مثل ابر بهاری زار میزدم و الانم که به اون شب فکر میکنم اشک تو چشمام جمع میشه ....
.
.
خداوندا کمکم کن ازت نمیخوام که بهم صبر بدی چون دیگه نمیتونم صبور باشم ازت میخوام قدرتم بیشتر کنی تا بتونم این درد تحمل کنم ، دردی که گوشه دلم نشسته داره روزگارم و تلخ میکنه ...
.
.
از روی شوهرم شرمنده ام نمیتونم تو چشماش نگاه کنم چون نمیتونم خواستشو براورده کنم شوشو عزیزم خیلی مهربون تا حالا هر چیز ازش خواستم بی کم وکاست برام تهیه کرده خدا ازش محافظت کن و همیشه تنش سلامت باشه الهی امین...
عزیز مامان یه تکونی بخودت بده بیا پیشمون اینجا منو باباییت خیلی منتظرتیم بیای پشیمون نمیشی تمام سعی مون و میکنیم که بهت خوش بگذره
دوستون دارم هم تو رو گلم هم باباییتو....