دوباره بی خوابی
میدونم الان اومدم یه سری حرفای ناراحت کننده زدم منو ببخش گلم چی کار کنم دست خودم نیست وقتی اونایی که مثل خودمو میبینم که خیلی وقت تو صف انتظارن حالم هی بد تر میشه ....
نمیدونم چه را دوباره بی خوابی زدم با اینکه امروز زود بیدار شدم ، البته بابا یی گلت هم بیدار پای تی وی نشسته....
بذار بازم حس های مسخرمو بگم شاید کمی اروم تر شدم شاید وقتی بیا ی اینارو پاک کنم تا نخونیش ، پس چرا دارم مینویسم نمیدونم چرا همین طوری ....
خیلی بده که ادم بدونه که نمیشه و با چشماش ببینه که هستند مثل خودش و اونا هم منتظرن و نتونه با کسی حرف بزنه چون همه رو ناراحت میکنه و حتی با نوشته هاش تو وبلاگش دوستای نازی رو نارحت میکنه ......
بابایی داره صدام میکنه باید برم ...
دوست داشتم همه حرفامو بزنم ولی باید برم شاید یه روز دیگه که حالم بد بود بیام بگم ...
اینو بدون دوست دارم بوس بوس...
واونایی که میخونن ببخشید که ناراحتتون میکنم برام دعا کنید....