پیوند من و باباییپیوند من و بابایی، تا این لحظه: 16 سال و 15 روز سن داره
وروجک نیامده من وروجک نیامده من ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

من و وروجکم

توهم

سلام گلم خوبی مادر ، دوست دارم و هنوزم منتظرتم یعنی هر ثانیه از روزم که میگذره انتظار میکشم نمیتونم این حس و از خودم دور کنم ، همه میگن بی خیال باش ولی نمیشه الان که دوست دارم زودتر  قرص بروموکپتین تموم بشه برم ازمایش بدم ؛ خدا کنه که پرولاکتینم پایین اومده باشه... فکر کنم که توهم های زیاد داره باعث دینوگیم میشه هر چند یکبار توهم بارداری میگیرم و تا بی بی چک نذارم توهمام  باهام و وقتی که منفی میشه انگار دوش اب سرد گرفتم و دوباره به روال عادی برمیگردم و بازم امروز منفی شد...   ...
12 بهمن 1391

روز من بی تو

 سلام عزیزم ،بازم مثل همیشه یه روز خوب و شاد و یه روز هم غمگین و ناراحت ، امروز خوب بود با خاله و مامانی گلت رفتیم مولوی یه دوری زدیم یه چیزای خونه گرفتیم من یه جا تخم مرغی  که خیلی نازه و یه جای روغن شیشه ای گرفتم ... همچنان در انتظارتم دوستت دارم  بوس بوس   ...
9 بهمن 1391

...

سلام عزیزم خوبی مادر ؛ کجایی خبری ازت نیست نه تو خوابم میای نه دیگه مثل قبل حس اومدنتو دارم ( یعنی حست نمیکنم)پس چرا نمیای منتظری مامانت خوش هیکل بشه بعد بیای باشه عزیزم منم دارم تمام تلاشم و میکنم  ، چند وقته که وزن نکردم و نمیدونم کم کردم یا نه  ولی باید کم کرده باشم .... دعا کن برام فرزندم تو که نزدیکتر به خدایی برام دعا کن که کارای منو بابایی گلت خوب پیش بره ؛ خیلی تنهام  دست بدامن کی بشم غیر از   خدا بزرگ  که وجودشو  همه جا حس میکنم ولی نمیدونم چرا رنگی به زندگی دو نفره ما نمیده از همه لحاظ ؛  مثل ادماهایی که گشنشونه و بو میکشن  ، منم همه جارو بو میکشم  نگاه میکنم  تا رنگی از ...
8 بهمن 1391

افتتاحیه

  سلام مامانی جونم  امروز روز اولی که برات دارم مینویسم ،منو بابایی خیلی دوست داریم و هر شب در باره شما حرف میزنیم تا خوابمون ببره . تازه دو روزه که در س مامانی تموم شده یه کمی سرم خلوت شده و دیگه میتونم برای اومدن شما خودمون و آماده کنیم.          پنجشنبه 5 آبان 90 ...
27 دی 1391

سوپ

سلام فندقم ، مامان و ببخش که یعضی وقت اینقدر بد حرف میزنه که باعث ناراحتی میشه ...   از دیروز رژیم سوپ گرفتم دعا کن وزنم زود بیاد پایین تا ببینیم این دکترا دیگه چی می خوان بگن ...   دوست دارم  بابای... ...
27 دی 1391

در تلاشم

هنوز در تلاشم گلم برای لاغری خیلی سخت ولی فقط به تو فکر میکنم و برام راحت تر میگذره در ارزوی به آغوش کشیدنت هستم همچنان .... تا به امروز از اولین روزی که رژیمم و شروع کردم نزدیک پنج کیلو کم کردم برای یک ماه خیلی خوب اومدم پایین .... زودی بیا دوست دارم ...
27 دی 1391

دوباره بی خوابی

میدونم الان اومدم یه سری حرفای ناراحت کننده زدم منو ببخش گلم چی کار کنم دست خودم نیست وقتی اونایی که مثل خودمو  میبینم که خیلی وقت تو صف انتظارن حالم هی بد تر  میشه .... نمیدونم چه را دوباره بی خوابی زدم با اینکه امروز زود بیدار شدم ، البته بابا یی گلت هم بیدار پای تی وی  نشسته.... بذار بازم حس های مسخرمو بگم شاید کمی اروم تر شدم شاید وقتی  بیا ی اینارو پاک کنم تا نخونیش ، پس چرا دارم مینویسم نمیدونم چرا همین طوری .... خیلی بده که ادم بدونه که نمیشه و با چشماش ببینه که هستند مثل خودش و اونا هم منتظرن و نتونه با کسی حرف بزنه چون همه رو ناراحت میکنه و حتی با نوشته هاش تو وبلاگش دوستای نازی رو نارحت میکنه .........
23 دی 1391

توهم

 دیگه از این توهم گاه و بی گاهم خسته شدم  دوست دارم داد بزنم یا حداقل یه نفس بلند بکشم تا خالی شم ولی حتی نفس کشیدنم هم باعث ناراحتیه ... چه دنیا بدی و مزخرف هی به خودم امید واری میدم و هی دوستای گلمم بهم امید واری میدن ولی هیچ کدومشون نمیتونم درکم کنن و یا خودشونو جای من بزارن ، اصلا هم دوست ندارم که جای من باشن ، حتی برای دشمنم هم نمیخوام، واقعا سختــــه و زجر آور از این که همه نصیحتم میکنن درد میکشم  از این که دوستای هم سن و سالم و میبینم که مادرند خوشحال میشم و درد .... چه قدر فشار سختی خدا کمکم کن و دستم و بگیر این حرفا رو نمیتونم به هیچ کس بزنم فقط به تو میگم خدا جونم چون این تقدیر و برام نوشتی ... هر چی جلو...
22 دی 1391