پیوند من و باباییپیوند من و بابایی، تا این لحظه: 16 سال و 5 روز سن داره
وروجک نیامده من وروجک نیامده من ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

من و وروجکم

این چند روز

 سلام گلکم خوبی مادر الهی که خوب باشی منم  ای بدک نیستم در نبود تو هنوز بسر میبرم  ، چند روز بود که اینترنت نداشتیم و منم خود سر گرم کارای دیگه کردم مثل رفتن خونه خاله های گلت و دوختن دستگیره برای اشپز خانه  و رفتن خونه مامانی  و با بابایی بیرون رفتن و ... خبر بد اینکه هنوز تو رژیم هستم و بعد از کم کردن دو کیلو که گفتم دیگه وزن کم نکردم خیلی از این بابت ناراحتم و لی هنوز رژیم رو رعایت میکنم ، فکر میکنم به خاطر خوردن قرص هایی که دکتر داده باشه و با اینکه متفورمین هم میخورم ولی وزن کم نکردم ، خیلی بده.... واینکه دوست دارم و از راه دور میبوسمت   ...
20 دی 1391

دل تنگی

 دلم برای بابای گلت تنگ شده  جایی نرفته ولی مثل همیشه انگار نمیتونم باهاش باشم خیلی بد شده دنیا هی داره بهمون فشار میاره ، عزیزکم ان شالله وقتی بزرگ شدی  زندگی راحتی داشته باشی منو باباییت هر چیزی داریم برای شماست گلم  خیلی دوستت داریم زود بیا پیشمون تا این سکوت بشکنی  و خونمون رو پر از  سر و صدا کنی  ... ...
10 دی 1391

دیروز

سلام عزیزم خوبی مادر ، حال منم خوبه عزیزم ، دیروز خونه عمه ات اینا بودیم تولد دختر گلش بود بازم من کمبود شما رو دو چندان احساس کردم  پس عزیزکم کی میای پیشم ، دل مادرت طاغت نداره و پر از یاس  و ناامیدی ، زود بیا گلم پیشم انقدر زود که سال دیگه به همین روزا تو اغوشم باشی ... الــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهی آمــــــــــــــــــــــــــــین ...
9 دی 1391

سرما خوردگی

سلام گل مادر خوبی عزیزکم الهی که خوب باشی مامانت این چند روز مریض بود تو رختخواب با تب و لرز شدید که با دارو خوب شدم و امروز خوب خوبم ولی کمی هنوز سرفه میکنم  واینکه همچنان منتظرتم  و اینکه  دوکیلو  لاغر شدم ، دیگه هیچی از گلوم پایین نمیره تا شما نیای پیشم، پس زود بیا که مامانت از دست نره ، دوستون دارم هم توگلم و هم بابایی نازت رو .... ...
5 دی 1391

یلدا 91

سلام عشقم دیشب طولانی ترین شب سال بود  ما همگی خونه مامانی جمع شده بودیم جای شما بازم خالی بود ، از ته دلم خواستم که ان شالله سال دیگه به همین روز تو بغل مامانی باشی ... عکس هم برای دیشب هستش که با هم کاری خاله های نازت بر پا کردیم و خیلی خوش گذشت ... ببین چه کرسی باحالی زده بودیم  ولی صدای مامانی در اوردیم چون لحاف زیر تمام رخت خوابا بود و هی مامانی قر میزد که  بهم نریزید ولی در آخر خودش کمکمون کرد که لحافو که مال جهازش بود رو در بیاریم  و با این همگی مدل عکسای قدیمی انداختیم  ، بازم میگم گلم جات تو بغلم خیلی خالی بود... ...
1 دی 1391

از چی بگم

دیگه چیزی تو سرم نیست به هیچی فکر نمیکنم فقط دیگه میخوام لاغر شم که ان شالله  زود بیای تو دلم ، الان که دارم مینویسم کمربند لاغری بستم و داره تمام وجودم و میلرزونه لللللللللللرززونه.... ...
29 آذر 1391

دکتر جدید

سلام عزیزم خوبی مادر ، امروز رفتم یه دکتر جدید تا شاید شما رو زود تر بفرسته پیشم ، دکتر مهربونی بود خداییش ، گفت که باید بازم وزن کم کنم که خیلی سخته خدایا کمکم کن و برای  پرولاکتینم که بالا بود دارو داد و اینکه گفت که بعد ازین که وزنم کمی اوردم پایین  و شما باز نیومده بودی تو دلم برم برای ای یو ای ، خدا کمک کن که همین طوری نی نی بیاد تو دلم الهی امین ...
28 آذر 1391

مهمونی

سلام عزیزکم خوبی قشنگم ، امروز جات خیلی خالی بود مامانت رفته بود خونه دوستش خیلی بهمون خوش گذشت ، دوتا از خاله ها(دوستای مامانی)دارن مامان میشن ، منم دل هوای شما رو کرد امید وارم که هر چه زود تر بیا پیشمون و منو بابایی و خوش حال کنی ، هر روز از بی تو موندن در عذابم  زود بیا گلم... راستی باید بگم که این گروه از دوستام برای زمان دانشجویی مامانه ، که اون زمان تو دانشگاه به ما میگفتن شش تفنگدار ، یادش بخیر خیلی روزای خوبی و با هم داشتیم... ...
26 آذر 1391

جواب

 راستی یادم رفت بگم که رفتم جواب آزمایشم و گرفتم و حسابی داغون شدم  ، پرولاکتینم  خیلی بالاست و اینکه دکترم دیگه تو بیمارستان نزدیک خونمون نمیشینه ، یواش یواش دارم مطمئن میشم که خدا دیگه نگام نمیکنه و منو به حال خودم رها کرده ...
25 آذر 1391