پیوند من و باباییپیوند من و بابایی، تا این لحظه: 16 سال و 2 روز سن داره
وروجک نیامده من وروجک نیامده من ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

من و وروجکم

تحویل خانه

سلام به همه ی دوستای گلم که همیشه بهم سر میزنید و نظرای قشنگ میزارید... ؛این چند روز در گیر کارا  خونه بودیم  که  بعد از کلی مشقت از مستاجر تحویل گرفتیم و الانم دست نقاش هست تا یکم صفا بده بهش الان خیلی خوشحالم (ولی روز اول دل گیر بودم که خونه نو با نی نی میخواستم (زیاده خواهی ) طوری که شب کلی پنهانی اشک ریختم ) والان از خدای خودم شاکرم که سقفی داریم برای بالی سرمون و مستاجر نیستیم  خدارو شکر  .... بیشتر وسایل خونه رو جمع کردم تا هر وقت کارای خونه تموم شد زودی بریم خونه خودمون  ان شالله ...   ...
10 بهمن 1392

دوباره اومدم

با یاد خدا سلام به دوستای گلم انگار اینجا شده گوشه دلم و یا طبق عادت  نمیتونم ترکش کنم ، و  به گفته دوست عزیزم که همراهمه (مامان محمد صالح عزیز) باید درونم و خونه تکونی بدم  البته بیرون هم دارم میتکونم و داریم جا به جا میشیم از این خونه میریم  خدا روشکر خونه خودمون که با کلی تلاش خریدیمش شاید همین جابه جایی باعث شه همه جوره خودمو بتکونم شاید این حس های بدی که دارم هم از بین بره تو خونه جدید همه چی برامون نو نوار شه ان شالله که همین جور بشه :)   خدایا از ته دلم ازت ممنونم که مراقبمی نمیذاری نبودت و حس کنم و بعد از خودت همسر عزیزو مهربونم رو کنارم گذاشتی که تکیه گاه هم باشه   خـــــــــــــــــدایا ه...
2 بهمن 1392

...

یه عالمه حرف دارم برای گفتن ولی حسش نیست چون خیلی غمگینم  حال و روزم خوبه ولی از تو داغونم از بعد اینکه دیگه درباره نی نی با شو شو حرف نمیزنیم انگار دارم بدتر میشم انگار اینجا هم دیگه نمیتونم بحرفم یکی میگه هیس ننویس بذار فقط تو دلت بمونه این همه نوشتی و درباره اش  فکر کردی و حرف زدی به کجا رسیدی ، شاید دیگه نیام بنویسم و  این اخرین مطلبم باشه این جوری راحت تر بگذره کسی هم ناراحت نمیشه با خوندن دردای من ، یه موقع نگین که این چیزا درد نیست حتی یه بچه کوچیک هم با نداشتن یه عروسک  یا اسباب بازی درد میکشه منم درد میکشم قفسه سینه ام درد میگیره نمیتونم نفس بکشم اصلا نیدونم که باید چیکار کنم ... من موندمو احساسات خیلی سخت ا...
17 دی 1392

خاله فدا

 سلام  از دیروز بگم که پسر خواهرم که خیلی میدوسمش چون هفت سال اختلاف سنی مونه و از خواهر و برادر هم بهم نزدیک تریم ،  خورده بود زمین و استخون مچش جابه جا شد و روانه اتاق عمل شد و با دو تکه اهن بهم وصلش کردن خیلی نگرانشم دیروز از ظهر کنار خواهری و پسری بودم تا شب که بیمارستان نذاشتن پیشش بمونیم الهی بگردم بچم خیلی درد کشید براش دعا کنید زود خوب شه  امسال پیش میخونه و کلی از کلاساش عقب میمونه ، اونجا خیلی خودداری کردم تا اشکام در نیاد همش چرت و پرت میگتم تا بخنده دردش یادش بره ولی وقتی اومدم خونه اشک ریختم خیلی ... ولی در کل از خدا ممنونم که اتفاق بدتری نیافتاده خدایا مواظب همشون باش یکایکشون عزیزن و یاورشون باش ... &nb...
5 دی 1392

شب یلدا

 واقعا یک سال گذشته از پارسال  ، یادته پارسال شب یلدا خونه مامانی چقدر دلگیر بودم که نبودی پیشمون امسال دو برابر دلگیر بودم با هر نفسی که میکشیدم حالم خراب میشد ولی زود خودمو جمع و جور میکردم تا باز کسی از درونم با خبر نشه  امسال عزیز جون هم خونه مامان بود که واقعا تداعی گر شب یلدا بود برای هممون فال گرفت برای من  هم گرفت که توش  امیدی از اومدنت نبود واقعا چه سالی و گذروندم با درد و همچون باد گذشت ولی به اینده امیدوارم از خدا میخوام سال دیگه شب یلدا تو اغوشمون باشی زندگیمون به  سرخ انار  بشه الهی امین  ...
1 دی 1392

:-(

هنوزم خونمون ساکت...دلم پر پر میزنه که داشته باشمت ...واقعا که هنوز عادت به تنهایی ندارم...دیگه بابایی نمیخواد درباره شما صحبت بشه ...میترسم که تو تنهایی بمیرم ...فقط تو رو از خدا میخوام ...از پارسال شب یلدا بیست کیلو کم کردم  دیگه  کم مونده باربی بشم ... فکرام تیکه پارست  دیگه به یه چیز فکر نمیکنم  چند تا فکر با هم دارم ... واقعا این اهنگ حرف دل منو میزنه ...
23 آذر 1392

سکوت

 از امروز بدم میاد سکوت خونه داره دیونه ام میکنه هوا خونه خراب با اینکه عاشق نم نم اومدن بارونم  ولی امروز خیلی روز بدی برام  ،تو سرم پر از حرفای دیروز خونه مامانم ایناست که سفره صلوات داشت همسایه ها و دوستان و فامیلا بودن و همه از میپرسیدن پس نی نی شما کجاست؟  و منم با لبخند مصنوعی میگفتم پیش خداست  ، هنوز برامون زوده  ، هنوز خودم بچم ، هنوز خونه خودمون نرفتیم و خیلی دلیلای دیگه که برای خودم بی ارزشن ... نمیدونم که خدا برام  چی خواسته ولی من خدای خودمو کنارم حس میکنم و دلم میدم دستش شاید دلش به حال دلم سوخت ...
13 آذر 1392

تشکر

از تمامی دوستان عزیزم که نوشته های بی خود منو میخونن و نظرای زیبا  و امید وار کننده برام میذارند  بی نهایت متشکرم  تقدیم شما باد ...
9 آذر 1392

دل گرمی

  آیا كُلبه شماهم در حال سوختن است?????????????????  تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.  سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»  صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب...
9 آذر 1392

اتمام این فصل

اره تموم شد همه ابهامام با یه قطره خون تموم شد چقدر هوا سرده چرا اینقدر تو دلم میلرزه چرا جلو نفس کشیدنم بستس دوباره انواع چرا ها به ذهنم میرسه ...  ای خدا کرم تو شکر چی برام خواب دیدی که اینقدر عذابم میدی   ... میدونم برام از بهترین ها کنار گذاشتی بازی تو با من همیشه همین طور بوده همیشه باید کلی التماست کنم و بعدش بهترین  اتفاق برام میافته .... خدایا از تمام داده هایت هزاران بار ممنونم  خدایا التماست میکنم زودتر دامنم را از گلهای شادابت پر کن  خدایا دستم و بگیر و بذار هر لحظه حست کنم  خدایا هیچ کس و منتظر نذار  الهی آمـــــــــــــــــــــــــــــــین ...
6 آذر 1392